.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۸→
لبخندمحوش پررنگ شد وبا حرفش،یه دریا آب شد روی یه دنیا آتیش:
- شقایق اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...شقایق اصلا عشق من نبوده...احساس من به شقایق،یهاحساس پوچ وبچگانه بود...و نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...باتویی که الان روبرومی...تویی که تمام دنیام شدی...تویی که متفاوت ترین معشوق روی زمینی!...عشق اول من تویی،نه هیچ کس دیگه...اونی که یادوخاطرش هیچ وقت از قلبم بیرون نمیره،تویی...تو دیانا!...فقط تو.
زیرلب زمزمه کردم:
- یعنی تو...دیگه به شقایق فکرنمی کنی؟...یعنی...
نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد وحرفم وادامه داد:
- نه تنها بهش فکرنمی کنم بلکه از هرغریبه ای واسم غریبه تره!...(اخم ریزی کرد وادامه داد:)آخه شقایق اونقدری لیاقت داره که توداری بهش حسودی می کنی؟!تو کجا...شقایق کجا؟!!!فرقتون برای من مثل فرق زمینوآسمونه.توعشق اول منی نه اون!اولین عشقم هستی...آخریشم می مونی!
لبخند کم جونی روی لبم نشست...با لبخند من،لبخند ارسلانم تمدید شد.دستم ومحکم فشار دادومهربون گفت:دیگه نبینم به این چیزای بی خود فکرکنیا!!!مطمئن باش من تا ابد فقط وفقط مال خودتم...آقا مال بد بیخ ریش صاحابشه!بخوایم نمی تونی از شرم خلاص شی!!!!
خندیدم...ارسلانم خندید...خنده هاش،دلم وگرم وقرص کرد!نمی دونم چی تونگاهش داشت وصدای خنده هاش چجوری بود که بی چون وچرا قانع شدم...اونقدر قانع ومطمئن که اصلا انگار نه انگار شقایق وجود خارجی داره!...مطمئن بودم ارسلان راست میگه...
چشمکی بهم زد وبی صدا ومسکوت،باحرکات لبش گفت:دوستت دارم...
از حرکتش خنده ام گرفته بود...چشمکی براش زدم ومثل خودش،بدون حرف وصداریا،با حرکات لبم بهش فهموندم:
- منم دوستت دارم...
نفس عمیقی کشیدم ومطمئن تر وعاشق تر از همیشه عطر تنش وبو کشیدم...عطر خوش بود وتلخش،از هرفاصله ای مست کننده بود...آرامشی که تواین نگاه واین لبخند واین عطر وآغوش هست،توهیچ جاوهیچ چیز دیگه نیست...
- خب ببینم...بهت خوش گذشت یانه؟
لبخندی زدم ونگاهم واز پنجره ماشین گرفتم...خیره شدم توچشماش...
- عالی بود!
چشمکی تحویلم دادو باشیطنت گفت:هرچقدرم عالی بوده باشه مطمئناً به خوبی شبی که توبرای من ساختی که نبوده!
- چطور؟!
خندید ونگاهش وازم گرفت...با یه دست فرمون وچرخوند ودرحالیکه نگاهش به روبروش بود،گفت:یه ناتوانی که ما آقایون داریم،توهمین رقم زدن شبای متفاوته!...لامصب هرچی تواناییه تواین مورد ازمون سلب شده افتاده دست خانوما!
گیج نگاهش کردم...بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،فهمید که نفهمیدم چی میگه!...دنده رو عوض کرد ونفس عمیقی کشید...بالحن شیطونی گفت:مثلا نگاه کن...یه جنتلمن باشخصیت مثل من،تهِ تهش بخواد خیلی مرام بذاره وبه لیدیش حال بده،یه همچین شبی واسش می سازه! که تازه خرج ومخارجشم زیاد میشه...!
اما خانوما نیازی به خرج کردن چیزی ندارن که!راحت می تونن به آقایونشون حال بدن....باصرف کمترین هزینه وامکانات!بایه آرایش ساده وچهار تا نازوعشوه واین حرفا،همه چی حل میشه میره پی کارش تازه بهترین شبم واسه آقاشون ساختن!
خندیدم وزیرلبی گفتم:مسخره!
- بدمیگم مگه؟!
دهن باز کردم تا جوابش وبدم که یه صدای مزاحمی مانع شد! صدای زنگ بود...
- شقایق اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...شقایق اصلا عشق من نبوده...احساس من به شقایق،یهاحساس پوچ وبچگانه بود...و نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...باتویی که الان روبرومی...تویی که تمام دنیام شدی...تویی که متفاوت ترین معشوق روی زمینی!...عشق اول من تویی،نه هیچ کس دیگه...اونی که یادوخاطرش هیچ وقت از قلبم بیرون نمیره،تویی...تو دیانا!...فقط تو.
زیرلب زمزمه کردم:
- یعنی تو...دیگه به شقایق فکرنمی کنی؟...یعنی...
نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد وحرفم وادامه داد:
- نه تنها بهش فکرنمی کنم بلکه از هرغریبه ای واسم غریبه تره!...(اخم ریزی کرد وادامه داد:)آخه شقایق اونقدری لیاقت داره که توداری بهش حسودی می کنی؟!تو کجا...شقایق کجا؟!!!فرقتون برای من مثل فرق زمینوآسمونه.توعشق اول منی نه اون!اولین عشقم هستی...آخریشم می مونی!
لبخند کم جونی روی لبم نشست...با لبخند من،لبخند ارسلانم تمدید شد.دستم ومحکم فشار دادومهربون گفت:دیگه نبینم به این چیزای بی خود فکرکنیا!!!مطمئن باش من تا ابد فقط وفقط مال خودتم...آقا مال بد بیخ ریش صاحابشه!بخوایم نمی تونی از شرم خلاص شی!!!!
خندیدم...ارسلانم خندید...خنده هاش،دلم وگرم وقرص کرد!نمی دونم چی تونگاهش داشت وصدای خنده هاش چجوری بود که بی چون وچرا قانع شدم...اونقدر قانع ومطمئن که اصلا انگار نه انگار شقایق وجود خارجی داره!...مطمئن بودم ارسلان راست میگه...
چشمکی بهم زد وبی صدا ومسکوت،باحرکات لبش گفت:دوستت دارم...
از حرکتش خنده ام گرفته بود...چشمکی براش زدم ومثل خودش،بدون حرف وصداریا،با حرکات لبم بهش فهموندم:
- منم دوستت دارم...
نفس عمیقی کشیدم ومطمئن تر وعاشق تر از همیشه عطر تنش وبو کشیدم...عطر خوش بود وتلخش،از هرفاصله ای مست کننده بود...آرامشی که تواین نگاه واین لبخند واین عطر وآغوش هست،توهیچ جاوهیچ چیز دیگه نیست...
- خب ببینم...بهت خوش گذشت یانه؟
لبخندی زدم ونگاهم واز پنجره ماشین گرفتم...خیره شدم توچشماش...
- عالی بود!
چشمکی تحویلم دادو باشیطنت گفت:هرچقدرم عالی بوده باشه مطمئناً به خوبی شبی که توبرای من ساختی که نبوده!
- چطور؟!
خندید ونگاهش وازم گرفت...با یه دست فرمون وچرخوند ودرحالیکه نگاهش به روبروش بود،گفت:یه ناتوانی که ما آقایون داریم،توهمین رقم زدن شبای متفاوته!...لامصب هرچی تواناییه تواین مورد ازمون سلب شده افتاده دست خانوما!
گیج نگاهش کردم...بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،فهمید که نفهمیدم چی میگه!...دنده رو عوض کرد ونفس عمیقی کشید...بالحن شیطونی گفت:مثلا نگاه کن...یه جنتلمن باشخصیت مثل من،تهِ تهش بخواد خیلی مرام بذاره وبه لیدیش حال بده،یه همچین شبی واسش می سازه! که تازه خرج ومخارجشم زیاد میشه...!
اما خانوما نیازی به خرج کردن چیزی ندارن که!راحت می تونن به آقایونشون حال بدن....باصرف کمترین هزینه وامکانات!بایه آرایش ساده وچهار تا نازوعشوه واین حرفا،همه چی حل میشه میره پی کارش تازه بهترین شبم واسه آقاشون ساختن!
خندیدم وزیرلبی گفتم:مسخره!
- بدمیگم مگه؟!
دهن باز کردم تا جوابش وبدم که یه صدای مزاحمی مانع شد! صدای زنگ بود...
۸.۹k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.